باورم نمیشه قبول کردن! 
داریم برمیگردییییم^_^
من و این همه خوشحالی محاله:/ :)

اونقدر  توی طول روز خسته میشم که متاسفانه هیچوقت به نماز صبح نمیرسم-_-  امروزم پا نشدم، مامان جان هم به هوای اینکه x بیدارم میکنه، نمازشو خونده و خوابیده-_- 

دیشب تمممام نوشته هامو برای x خوندم، یه سری ها روهم سانسور میکردم، یهو گفت، توکه داری میخونی، چرا سانسور میکنی؟
گفتم درسته، ولی بازززم نمیتونم یه سری چیزا رو که بگم. 
خندید:) 
اون عادت داره تمام راز هاشو بهم بگه، اما من نمیتونم  اعتماد کنم! چون خیلی بدجنسه! 
یه بار که یه چیزی بهش گفتم، همه‌ش بین حرفاش طعنه میزد!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها