S



باورم نمیشه قبول کردن! 
داریم برمیگردییییم^_^
من و این همه خوشحالی محاله:/ :)

اونقدر  توی طول روز خسته میشم که متاسفانه هیچوقت به نماز صبح نمیرسم-_-  امروزم پا نشدم، مامان جان هم به هوای اینکه x بیدارم میکنه، نمازشو خونده و خوابیده-_- 

دیشب تمممام نوشته هامو برای x خوندم، یه سری ها روهم سانسور میکردم، یهو گفت، توکه داری میخونی، چرا سانسور میکنی؟
گفتم درسته، ولی بازززم نمیتونم یه سری چیزا رو که بگم. 
خندید:) 
اون عادت داره تمام راز هاشو بهم بگه، اما من نمیتونم  اعتماد کنم! چون خیلی بدجنسه! 
یه بار که یه چیزی بهش گفتم، همه‌ش بین حرفاش طعنه میزد!


آدمی که همیشه از من بدش میومد، امروز تحسینم کرد، چشماش برق زد و از من با خوشحالی پیش بقیه تعریف کرد! بهم لبخند زد، بهم توجه کرد. و من توی دلم با غصه به این فکر میکردم که چقدرر دیر عوض شدیم! 
آدمی که ازش بدم میومد، داره میره، یه غم عجیبی توی دلمه! 

داریم برمیگردیم شهر خودمون (به احتمال ۵۰ درصد) خوشحالم چون برمیگردم پیش دوستهای مهربون خودم، همونایی که واقعا دوستم داشتن، پیش همون معلم هایی که کلی زحمت کشیدن! از طرفی ناراحتم، چون یه سری هارو(درست ۷ نفر) از دست میدم! 

درک نمیکنه و با لبخند فقط قضاوت میکنه، قبول، تنبلی کردن! ولی بی انصاف ببین چه بلاهایی سرشون اومد! تو حتی نمیتونی ۱ درصد از این بلا ها تحمل کنی، تصورش آزارت میده، حالا ببین اینا تصورات تورو زندگی کردن!! انتظارت بیجا نیست رفیقم؟! 






آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها